نه عید نزدیک بود، نه مهمانی داشتم و نه جشنی پیش روی. فقط یدفعه دلم خواست خونه رو مثل دسته گل تمیز کنم. فکر بکری بود، پس تصمیم گرفتم از نیروهای "خدماتی" کمک بگیرم. لازم نبود خیلی دنبال این افراد بگردم، داوطلب هایی بودن با شعار: "ما برای خدمت آماده ایم!" فکر کردم شعارشون که عالیه ، پس اعتماد کردم. یه نفر رو انتخاب کردم و به دلیل بزرگ بودن و کار زیاد خانه، ایشون هم چند نفر رو به صلاح دید خودش برگزید!!!
روز موعود رسید ، مثل یه انسان باشخصیت واقعی به استقبال این نیروی کارآمد رفتم، (عجله دارم که بگم خیلی زود پشیمون شدم!)
به هر حال این گروه وارد خانه ی زیبای من شدند و کار را به شیوه ی خودشون شروع کردند. کم کم متوجه شدم که جای من و آن ها عوض شده! آن ها دستور میدادن و من مجبور بودم به اوامرشون عمل کنم. ابتدا فکر می کردم: خب این هم میتونه یه روش باشه ، چه اشکالی داره؟ منظور من این بود که همه چیز در خانه ی من پاکسازی بشه تا جای بهتری برای زندگی باشه. پس دندون روی جگر گذاشتم و تحمل کردم. به دلیل بزرگ بودن خانه و وجود باغ و طبیعت زیبا و همه چیز تموم ، مجبور بودم مدتی با این افراد زندگی کنم. (راستی، برای این هم صبر ندارم که بگم :با احترام به تمام نیروهای خدماتی، این فقط یه مثاله) خب، در تمام مدت زندگی با کسانی که ادعا می کردند"برای آن ها خدمت باعث افتخاره"، متوجه شدم دارم تغییر می کنم، بدتر این که آن ها هم تغییر کردند ، تا جایی که خانه ، باغ ،طبیعت و کلا همه چیزم را گرفتند ، فقط شرافت، مهین پرستی و نوع دوستی را نتونستند بگیرند ، چون چیزی که در دل باشه گرفتنی نیست. خلاصه که شدن آقای خانه و من....!!!!؟؟؟؟ چه انتظاری دارید؟ خب منم مجبور بودم اطاعت کنم، اما کم کم افکاری به ذهنم آمد که مثل خوره افتاد به جونم. یه روز صبح تصمیم گرفتن این تراژدی را تموم کنم، برای پس گرفتن زندگیم، خانه و کاشانه ی عزیزم، برای همه ی آنچه مهمترین بخش زندگی هر انسانی هست، باید تلاش زیادی می کردم ، اما...از کجا شروع کنم؟ آیا کسی هست که بتونه کمکم کنه؟ یادم آمد، باید از فضای مجازی کمک بگیرم. یه پیام مفصل و گویا فرستادم برای همه ی کسانی که می شناسم. اما...!!! حدس بزنید چی شد؟ تازه فهمیدم تنها من نیستم که گرفتار چنین پدیده نادری شدم! ولی باورش سخت بود که ۸۰ میلیون جمعیت یک باره مشکل مشترکی داشته باشند!!! چاره ای نبود، خودم باید دست به کار می شدم تا از شر این ضد نیروهای خبیث نجات پیدا کنم.
دست به کار شدم و مخالفت خودم را اعلام کردم... گوش شنوایی نبود!
چندین گوش ناشنوا دور و برم بود!
حالا باید سعی می کردم تا با هر کدوم جداگانه حرف بزنم بلکه بفهمه متقاعدش کنم که اشتباه می کنه. باید می گفتم: این زندگی شخصی من هست و شما حق دخالت در آن رادخالت در آن را ندارین. باید می گفتم خودم انتخاب می کنم که چی بپوشم ، چی بخورم، کجا برم، به چی فکر کنم و...... خلاصه همه چی فقط به خودم مربوطه و ضامن بهشت و جهنم من خودم هستم. باید می گفتم همون طور که من در زندگی شما دخالت نمی کنم، شما هم حق ندارین. باید می فهموندم کسی که انتخاب می کنه"خدمتگذار" باشه "باید" مطیع کارفرماش باشه.
حتی مهربونترین پدر و مادرها هم تا یه سنی به بچه شون امر و نهی می کنن و بعد به انتخابش احترام میذارن... نه این که ۴۳ سال تحت کنترل باشن!
و....گفتم همه ی اینا رو گفتم.... ضمن گفتن هام شنیدم ، نعره، فریاد، ناسزا، تهمت... شنیدم که خیال می کنم حق انتخاب دارم ، شنیدم که صلاح خودمو نمیدونم! با گوش های خودم شنیدم :"اگر اعتراض داری جمع کن برو!" حتی شنیدم که گفت از من شکایت می کنه !!!
این دیگه قابل تحمل نبود واقعا!
شغل ام این اجازه را به من میداد که مقاله ی مفصلی راجع به این وضع بنویسم.(حرفه ی من خبرنگاری، نویسندگی و ویراستاری هست)
همین کار رو کردم ... خیلی طول نکشید که به جرم های مختلف و واهی در دام بی قانونی افتادم که تا آن موقع از دور می شناختمش...حالا با گوشت، پوست، استخون و خون ام درکش می کنم!! ۴۵ روز بدون هیچ دلیل قانع کننده ای در بازداشت بودم و هر چه را که نباید از نزدیک ترین نقطه لمس کردم. یه بار دیگه دیدم که تنها نیستم و همه ی آن هایی که مثل من به این روش اعتراض دارن در بند "خادمین" خودشون گرفتارند...
وثیقه همین خانه بزرگ، زیبا و خاک عزیز کمک کرد که فعلا "آزاد!" باشم. به این شرط که دیگه دست از پا خطا نکنم و این به اصطلاح "آزادی!" رو آسون به دست نیاوردم. مجبور شدم اعتراف کنم که گناهکارم، البته با استخون شکسته و چشم کبود چاره ی دیگه ای برام نذاشتن. در حین اعترافات اجباری و دیکته شده ، ذهنم جای دیگه ای بود، داشتم فکر می کردم به قرن ها پیش که انسان ها رو به جرم جادوگری اعدام می کردن!! به این فکر می کردم که وقتی حاکمین هر سرزمینی دروغ ها را باور داشته باشن ، دیگه فرقی نمی کنه قرن ۲۱ باشه یا قرن ۱۵، مغزهای منجمد همیشه و همه جا هستن...
انگار همین حالا و از راه دور صدای ذهنم رو می شنون و فریاد ساکت باش وگرنه... رو به وضوح می شنوم، اما دیگه نمی ترسم.
راستی یادم رفت بگم : اسم من سپیده هست، یکی از میلیون ها سپیده سرزمینم که باید منتظر طلوع ما باشن به زودی....
راه شما نیز وامدار ماست
ر ش ن و
دیگر پیمان
۴۰۱/۶/۹